|
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه روی تختش نشسته بود و به صحبتهای پدرش گوش می داد. صدای پدرش آنقدر بلند بود که نیازی نبود پشت در، فال گوش بایستد. -خیل خوب بابا غر نزن، پس فردا جنسا رو میارم، ....... -خوب چند تا بسته هنوز تو راهه، یکی از دوستام داره از ترکیه میاره، بهش سفارش داده بودم ....... -اینایی که تو خونه دارم زیاد نیستن، تا پس فردا جنسا میرسه، همه رو با هم میارم، شده تا آخر شبم می مونمو می چینمشون، چرا اینقدر غر می زنی سیاوش پس پدرش با سیاوش صحبت می کرد. چهره اش در هم شد. اصلا دوست نداشت حتی اسم سیاوش را به زبان بیاورد. باز هم صدای پدرش را شنید: حواسم هست تو چرا فکر می کنی من کودنم؟ ...... صدای قهقهه ی پدرش را شنید: بی تربیت نفهم بنفشه دیگر تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهای پدرش نداشت، همین که می دانست آن سوی خط سیاوش است، کافی بود تا اعصابش بهم بریزد. گوشی اش را در دست گرفت و وارد پوشه ی بازیها شد. ........ بنفشه به دور از چشم معلم کتابی را که زیر میز باز کرده بود، ورق زد و بالاخره جواب سوال را پیدا کرد و نوشت: فلات ایران از شمال به کوه پایه های البرز و از غرب به کوه پایه های زاگرس منتهی می شود(به تصویر شماره ی 1-5 نگاه کنید) بنفشه ناشیانه شماره و صفحه ی تصویر را در ادامه ی جواب آورده بود و شاید تا پایان امتحان در مورد سه چهار سوال دیگر، همین اشتباه را تکرار کرد. امتحان که تمام شد با غرور به نیوشا نگاه کرد و گفت: امتحانو خوب نوشتی؟ نیوشا برگه ی مچاله شده ای را از درون جیبش بیرون آورد و گفت: -آره عالی نوشتم، تو چی؟ بنفشه به کتاب زیر میز اشاره زد و نخودی خندید. -یعنی بیست میشی دیگه؟ -آره بیست میشم، همه رو نوشتم و باز هم خندید. صدای معلم جغرافی به گوش رسید: -هفته ی دیگه برگه ها رو تصییح می کنمو میارم نیوشا پچ پچ کرد: واسه تولد آماده ای؟ همش سه روز مونده -من چرا آماده باشم؟ -مگه قرار نیست تو خونه ی شما باشه، بچه ها منتظرن ببینن تو چه جوابی می دی -حالا حتما باید خونه ی ما باشه؟ - یه بار تو عمرم یه چیزی ازت خواستما، حالا هی ناز کن -آخه همش فکر می کنم بابام میاد -ای بابا، مگه تو نمی گی بابات بعد از ظهرا میره پاساژ؟ ما همش دو ساعت میایم توی خونه بعدش میریم بنفشه به یاد حرفهای دیروز پدرش افتاد که درمورد جنسها با سیاوش صحبت می کرد. فردا مشغله ی کاری پدرش، خیلی زیاد بود.. احتمالا تا شب هم به خانه بر نمی گشت. شاید بهتر بود فردا قال قضیه را بکند. -نیوشا به یه شرط راضی میشم -چه شرطی؟ -به جای اینکه دو سه روز دیگه جشن بگیریم، همین فردا بیاین خونه ی ما. بابام فردا می خواد جنسای مغازه اشو بچینه، منم الکی بهش می گم کلاس فوق برنامه داریم و دیرتر میام خونه که فک نکنه بعد از مدرسه سریع میام خونه -ای بابا، چرا اینقدر زود، من هنوز خیلی از کارامو نکردم -مثلا چی کار می خواستی بکنی؟ فردا بعد از مدرسه با هم میریم کیک و شمعو می خریم، بعدش میایم خونه ی ما -حالا حتما باید فردا باشه؟ -نیوشا من فقط برای فردا مطمئنم که بابام نیستش، همیشه وقتی جنساشو می خواد تو مغازه بچینه دیر میاد خونه، یه سره می مونه، حالا چی میشه دو سه روز زودتر واست تولد بگیریم؟ -باشه، فردا بعد از مدرسه میریم کیک و میوه می خریم، با فواد و پوریا قرار می ذاریم که دسته جمعی با هم بیایم خونه ی شما بنفشه خیلی هم راضی نبود تا جشن تولد نیوشا را در خانه اشان برگزار کند. اما باز هم ترسید که اگر مخالفت کند، نیوشا به او برچسب بچه بودن بزند. نیوشا رو به بنفشه کرد: تو واسه فردا چی می پوشی؟ -یه لباس معمولی، بلوز و شلوار -باشه منم بلوز و شلوار می پوشم، راستی من هنوز به سیاوش زنگ نزدما بنفشه شانه هایش را بالا انداخت، اصلا برایش مهم نبود که نیوشا به سیاوش زنگ بزند یا نزند. سیاوش برایش وجود خارجی نداشت. نیوشا خندید: -فردا بعد از تولد بهش زنگ می زنم -پوریا چی میشه؟ -فعلا که هستش، اگه هم سیاوش خیلی خوب بود که با پوریا بهم می زنم بنفشه تعجب کرد: تو که فردا می خوای با پوریا عکس بگیری، حالا می گی باهاش بهم می زنی؟ نیوشا باز هم خندید: -بزار ببینم واسم چه کادویی میاره، بعدش باهاش بهم می زنم -حالا مگه چه کادویی می خواد بخره؟ واسه خاطر کادو باهاش موندی؟ - الان طرفدار پوریا شدی؟ یادته بهم می گفتی زشته؟ بنفشه تصمیم گرفت بیشتر از این، به جر و بحث ادامه ندهد. معلوم نبود نیوشا چه در سر دارد. اصلا بنفشه "چه کاره حسن" بود؟ یک طرف این جریان پوریا بود که لقب "کاراگاه گجت" برازنده اش بود و طرف دیگر سیاوش بخشنده، که... که... توی تمبونش.... بنفشه اینبار اصلا به این شعرش نخندید. عجب شعری برای سیاوش سروده بود، عجب شعری.... ....... دستان پوریا از خوشحالی، عرق کرده بود. گوشی را محکم در دستش فشار می داد: -الو فواد، یه خبر خوب -چی شده؟ -الان نیوشا بهم زنگ زدو گفت فردا بریم خونه ی بنفشه اینا، واسه ی جشن تولد -هنوز دو سه روز مونده تا روز تولدش، چرا اینقدر زود؟ -نیوشا گفت فردا بابای بنفشه خونه نیست، زودتر می خوان جشن بگیرن فواد چشمانش برق زد. همه چیز برای یک خوش گذرانی بی دردسر مهیا شده بود، همه چیز... -خیلی عالی شد، قرار شد چه ساعتی بریم خونشون؟ -بعد از مدرسه من و تو میریم دنبال نیوشا و بنفشه، تا کیک و میوه بخریم، بعدش چهارتایی میریم خونه ی بنفشه اینا -خوبه، فردا چه روزی بشه، حسابی خوش می گذره -فواد من فکر کنم نیوشا خودشم بدش نیاد، آخه یه بار بهش گفته بودم باید بهم لب بدی، اونم خندید -خوبه، پس تو حسابی با نیوشا بترکون پوریا از خوشی سرش گیج رفت. -فواد، ممکنه بنفشه نخواد، اون موقع چی کار می کنی؟ -راضیش می کنم، اگه هم راضی نشد مجبورش می کنم، تو هم باید کمکم کنی -باشه، منم هستم -خیلی خوب دیگه برو به خودت برس -چه جوری؟ -برو بازم همون فیلما رو نگاه کن تا بدونی باید چی کار کنی پوریا نعره زد: باشه ه ه ه ه ه ه ه چند لحظه ی بعد هر دو پسر نوجوان برای بار چندم فیلم های ممنوعه اشان را نگاه می کردند. ............... نظرات شما عزیزان:
|